سید محمد... زندگی برای سید محمد و دوستانش تنها در لذت و جوانی و درس و دانشگاه خلاصه نمی شد آنها زندگی را در جایی یافتند که برای رسیدن به آن باید از تمام دنیایشان می گذشتند ... با هر گره ای که به بند پوتین هایش می زند تعلقاتش را مرور می کند و با آرامش و بی دغدغه چشم می بندد بر هر چه که پای رفتن را سست می کند، خانه ... پست و مقام ... شغل ... دانشگاه ... کتابهایش ... نه، همه ی اینها را دارد اما ... سید محمد زندگی را در جایی دیگر جستجو می کند، برگ برگِ این کتابها به او آموخت که راه عشق را جز جانسپاری چاره نیست در تمام این سالها این را می دانسته و حالا ... وقت عمل است، باید خود را با آنچه که می داند بیازماید ... و چه سنگین است تکرار نامت،وقتی از وزن خارج می شود نامی که بشر را تکان داد، نامی که انسان را بیدار کرد سید محمد ... تو امانت دارِ این نامی و چه زیباست این امانت داری هنگامی که دست مادر را بوسیدی و اولین گام هایت راکه برای زمین بسیار ثقیل بود ، محکم نهادی ... زمانی که با آن آگاه ترین چشم ها، نگاهِ خود را از دلبستگی ها گرفتی و در خاطرات تنها این حرف تکرار می شد: « سید محمد ... به آنچه که یک عمر به تو آموخته اند، عمل کن ...» محدثه فلاح |