خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
مجموعه چلچراغ سیره عملی شهید سید یعقوب سلیمانی
امتیاز کاربر: / 1
بدخوب 
نوشته شده توسط گروه تفحص رشت   
سه شنبه 17 بهمن 1391 ساعت 19:00

بسمه تعالی 

 

مجموعه چلچراغ

سیره عملی شهید سید یعقوب سلیمانی

تفحص سیره: گروه تفحص سیره شهدای بخش کیاشهر

نویسنده: سعیده کاظمیان

طراح گرافیک: محمدرضا یگانه

نوبت چاپ: اول- تابستان 1391 – تیراژ : 5000

قیمت: 25000 ریال

 

 

قسمتهایی از کتاب:

من سوار اسب بودم و دایی یعقوب افسار اسب و کلمن آب را دستش گرفته بودو پیاده از روی مرز شالیزار سمت زمین خودشان می رفتیم . آسمان آبی بود و تمام زمین های جلو چشم من  پر بودند از خوشه های طلایی برنج.نها چادر شب به کمر بسته بودند و پا به پای مردها برنج درومی کردند. توی راه هر کس یعقوب رامی دید ناخودآگاه لبخند می زد. همه دوستش داشتند. مشت حیدر کمرش را صاف کرد و عرق پیشانیش را گرفت.دستش را سایبان چشمش کرد. دایی پیش قدم شد:

- سلام مشت حیدر! خداقوت.

با دیدن یعقوب، لبخندی بر دهان بی دندانش نشست.

- سلام پسرم! ببینم یعقوب! امروز از اون سوالای احکام خبری نیست؟

- چرا مشتی ! دوس داری می پرسم.

- بپرس خدا خیرت بده.بپرس یه چیزی یاد بگیریم.

 بعد بلندتر داد زد: همه گوش کنین. سید یعقوب می خواد سوال بپرسه.هر کی جوابش رو بلد باشه شب تو مسجد بهش جایزه می دم.

همه سربلند کردند بعض ها هم جلوتر آمدند تا صدای یعقوب را بهتر بشنوند.

 دایی یعقوب، بلند ، طوری که همه بشنوند گفت: دیروز گفتیم اگر توی نماز بین رکعت 1 و 2 شک کنیم نماز باطله و باید از اول بخونیم. حالا اگر بین رکعت 3 و 4 شک کردیم حکمش چیه؟ کبلایی رحمت گفت: حتماً بازم باطله.

صغری زن مشت حیدر گفت بهتره جای اینکه این همه حکم یاد بگیریم سر نماز حواسمون رو جمع کنیم تا شک نکنیم.

 همه خندیدند. یعقوب هم.

از پچ پچ بین مردم معلوم بود که کسی جواب را نمی داند. یعقوب، کلمن را روی زمین گذاشته بود برداشت و گفت:

- من می رم برنج بار بزنم وقتی برگشتم، اگه هنوز نمی دونستید خودم جوابشو می دم.

بعد دهنه اسب رو کشید و رفتیم سمت زمین .

صدای پچ پچ هم محلی ها برای پیدا کردن جواب سوال یعقوب، پشت سرمان هم بگوش می رسید. هیچ کس او را بچه ای 12 ساله حساب نمی کرد.یعقوب هم بازی ما و هم صحبت بزرگترها بود.

 

 

 

آخرین به روز رسانی در سه شنبه 17 بهمن 1391 ساعت 19:34