یا حق کنار سنگ قبر سروت جا می گیرد و آرام می نشیند، سکوت زمستان شبیه نبودن توست... برفها تازه روی زمین خوابیده اند و تو زیرآوار برفها... دستهای خسته اش از سرما می لرزد اما دست می کشد به جایی که شاید صورت توست! برفها را کنار می زند... دست می کشد به جایی که شاید قلب توست! برفها را کنار می زند... اسم زیبای تو مانند جوانه های نورسته از زیر برف نور می تاباند... اشکی از چشم مادر روی نام مسعودت می چکد، گویی با گرمایش تمام برف این قبرستان را آب می کند... پتویی روی سرمای این سنگِ سختِ بی رحم میاندازد تا شاید سرمای زمستان را برایت لذت بخش کند... با مادر حرف بزن...اگرسردت شده دستان مرا بگیر... چند قدم که راه بیایی به خانه میرسی...به اتاقت، آنجا برای تو بخاری روشن کرده ام اگرگرم شوی با من سخن می گویی... اگر گرم شوی زخم هایت التیام می یابد... اگر گرم شوی مادر از سرمای تو به برفها پناه نمی برد... شبیه کودکی ات شده ای، شبیه شب هایی که در گهواره می خواباندمت... گاهی آنقدر دلم برای گریه هایت تنگ می شد که دوست داشتهم بیدارت کنم، دوست داشتم بیدارشوی و بخندی... حالا همین را می خواهم... دستهای کبود مادر روی سیاهی سنگ کشیده می شود، چشمهایش رامی بندد و انگار مسعود پشت پلک های خیس مادر به او لبخند میزند... لبخند محوی روی صورت مادر می نشیند... بوسه اش را جایی می نشاند...به سختی بلند می شود... هنوز برف می بارد، و سکوتِ اینجا مثل نبود توست... محدثه فلاح ___________________________________________________________________________________ ___________________________________________________________________________________ شهید مسعود داودیان ( کلیک کنید)
|