هوالحق دیوارهای خانه آینه بود ، اتاق کوچکشان چیزی برای پنهان کردن نداشت ، علیرضا گوشه ای نشسته بود و با خواهر و برادرش آرام بازی میکرد مادر دوباره باید فرزندان را تنها می گذاشت نگاهی به علیرضا انداخت و قلبش آرام گرفت... امروز خانه سوت و کور است صدای بازی بچه ها نمی پیچد مادرکوله بار سالها زندگی را تنهایی بر دوش میکشد نگاهی به اتاق کوچکشان می اندازد تا شاید چشمش به علیرضا بیفتد و قلبش آرام گیرد ، اما... علیرضا گَرد شهادت ریخت بر دیوارهای این خانه که این چنین آیینه شده اند ، چشمان مادر در دریایی بی خروش آرام زمزمه می کند از غربت دیروز و این چشمان غربت دیده تا پلک بر هم می نهد ، دریایی ناپدید می شود در اعماق قلبش مادر! من توان دیدن فراموشی ِ آدم ها را ندارم، تو چگونه دوام آوردی ، چگونه صبوری در مقابل این همه بی معرفتی روزگار؟! علیرضای تو مانند تمام شهیدان ، زنده ی جاوید است و توخوب این را میدانی علیرضا را بیشتر از من و دوستانم و حتی خودت در این اتاق حس میکنی... آوینیِ شهید راست گفت که ما می پنداریم که شهیدان مرده اند و ما زنده ایم و حال حقیقت اینست که ما مرده ایم و شهیدان زنده... مادر! خودم را کمی به تو نزدیک می کنم ، سر بر روی چادر قدیمی ات می گذارم تا شاید کمی به زندگی نزدیک شوم...! / بسی گفتند و گفتیم از شهیدان شهیدان را شهیدان می شناسند.../ محدثه فلاح ___________________________________________________________________________________ شهید علیرضا رستگار ( کلیک کنید )
|