بسمه تعالی وقتی سرت را به آسمان گرفتی ، برای این بود که زمینیان نگاه تو را باور نداشتند ، و شاید برای اینکه اشکهای مردی تنها از چشمانش سقوط نکند ، و یا اینکه فقط آسمان را آرامگاه خود می دانستی ، برای هر چه که بود با ارزش بود که فقط نگاه تو ، تمام جسم و روحت را به آسمان کشید... لحظه ای تمام قامت، بر زمین افتادی و فواره های سرخ خون از لباس خاکی و مقدس سرباز بودنت بیرون می پاشید ، تمام روزهای پر مشقت زندگی لحظه به لحظه برایت تکرار شد ، تمام دردهایی که فرو خوردی و ترجیح دادی التیام بخش دستهای مادر باشی ، تمام تنهایی ها ، تمام حرفهایی که مثل بغضی مرگبار ، به تنهایی به دوش کشیدی... وقتی روح بزرگت بین رفتن و ماندن بود ، مادر هر لحظه چشهایت را نوازش میداد ، با خود گفتی او دیگر تنها نیست...و این تنها دلخوشی زندگی تو بود ، برای اینکه نامت از ذهن ها و از سر زبانها پاک نشود و برای اینکه زندگی پر از تنهایی ات ، باز هم تکرارشود ، خوب راهی را برگزیدی...حالا اینجا روی زمین افتادی و سرت رو به آسمان است ، چشمهایت هنوز نور دارد... اما دست هایت هنوز تنهاست... به این می اندیشی که چه خوب لحظه ای است برای اشک ریختن دستانت را به آسمان بلند می کنی و چشمانت را می بندی... اشکی از گوشه چشمانت، خونین می چکد و این اشک ، پایان غم های توست ، لبخندی می زنی و قلبت سراسر نور می شود و آسمان... محدثه فلاح _________________________________________________________________________________ مصاحبه با مادر شهید علیرضا ابویی مهریزی ( کلیک کنید )
|