خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهید نریمان مژدهی
امتیاز کاربر: / 9
بدخوب 
نوشته شده توسط گروه مصاحبه   
يكشنبه 03 ارديبهشت 1391 ساعت 11:12

 بسم رب الشهدا و الصدیقین

 

نام:نریمان 

نام خانوادگی:مددی مژدهی  

نام پدر: ناصر

تاریخ تولد:29/6/1366 

تاریخ شهادت:27/12/1390

مصاحبه با خانواده خادم شهدا، بسیجی مخلص، شهید نریمان مددی مژدهی  

پدر آقا نریمان در جنگ، شیمیایی شده بودند. عاشق جنگ و جبهه، و مشوِِق اصلی نریمان در این  مسیر ایشون بودند. نریمان این اواخر،  نزدیک سال نو ، بی قرار بود. توی حال و هوای  دیگه ای سیر می کرد. همه حالاتشو متوجه می شدند. مخصوصاً این اواخر، که با نگاهش با همه حرف می زد....

پدر شهید نریمان مژدهی:

و اما بشنویم از پدر شهید نریمان مددی مژدهی: شیمیایی جنگ هستم، پرونده ای در هیچ بنیاد شهیدی تشکیل ندادم، معتقدم برای خدا رفتم، دیگر نیازی به این چیزها نداره...مستاجر هستیم و از اینکه با خرّمی در کنارهم زندگی می کنیم راضی هستیم. فقط از خدا خواستم که داغ عزیز به من نشان نده، و مرا پیش مرگ عزیزانم قرار بده. که داغ عزیز بر دلم ماند.باز راضیم به رضای او و دلم خوشه نریمان به راهی رفت که عاشقه راهش بود. پسر آرامی بود. در کودکی برای اسباب بازی لج نمی کرد.یادم هست، به اون نایلکسی  می دادیم و اون ساعتها نگهش  می داشت و بادش می کرد و باهاش بازی می کرد. هیچ وقت چیزی از ما درخواست نکرد. یادم هست وقتی لباسی براش می خواستیم بگیریم خودش با ما نمی اومد. اصلاً این چیزها براش مهم نبود.خودم شلوار قبلیشو به خیاطی می بردم تا از روی اون براش شلوار نو بدوزم. سادگی نریمان خصلت برجسته اش بود. میتونم قسم بخورم که نریمان وابستگی به هیچ چیز نداشت. قلبش عاری بود از این تعلقات دنیایی. ازش راضی بودم. هر شب من و نریمان با هم تو همین اتاق می خوابیدیم. هر وقت قصد سفر داشت می اومد بهم می گفت تا برم مادرشو راضی کنم. در مسائل مذهبی مادرشو الگو قرار می داد. در دوران کودکیش هر وقت مادرش رو در حال نماز می دید می اومد مثل مادرش رو به قبله می موند و حرکات مادرش رو انجام می داد.اون مادرش را خیلی دوست داشت. نریمان خوب بود. اون مثل یه گل بود.

از کدوم خوبیهاش بگم...موتورشو دزدیدند...از کلانتری زنگ زدن که موتورتون پیدا شده. سارق موتورکتک خورده تو کلانتری نشسته بود. وقتی چشم نریمان بهش می افته، سوال می پرسه، این آقا برای موتور بنده به این روز افتاده؟ سریع کاراشو انجام می ده واز اونجا میارش بیرون...بعد دستشو می گیره و موتورو بهش می بخشه...سارق موتور بدجور شرمنده میشه...نریمان با مهربانی ورأفتش خیلی هارو هیاتی کرد. خیلی ها رو عاشق امام رضا علیه السلام کرد...نریمان حساب بانکی نداشت...تو مراسم تشییع نریمان دو تا خانواده اومدن گفتن پسر شما حقوقشو ماهانه برای ما مصرف می کرد. اومدیم ازتون تشکر کنیم. مااصلاً از این کارهای نریمان خبر نداشتیم. نریمان پیرو مولاش علی بود.

نریمان تو چقدر رنگ و بوی مولاتو گرفتی. وقتی پدرشون این چیزارو بابغض شرح می دادن قرارو از قلب آدمی می بردن. به یاد جمله اربابم افتادم وقتی سر پیکر علی اکبر رسید گفت خدایا تو شاهد باش رحم منو قطع کردن. علی من جوون و زیبا بود، شبیه رسول خدا بود. علی من حیف بود، اما ای خدا همین که تو شاهدی برام کافیه. رفقا پیکر نریمان را از مسافت طولانی تا منزلگاه آخرتش،(قبرش)بدرقه کردن. با چه عزت واحترامی به خاک سپردنش، حسین جان قسم به خون پاکت هیچ روز مثل روز تو نبود. برای تو چه حسین جان؟ تو که تموم هستی به دور سرت می چرخه. امان از اون روزی که اسب هایی رو زین و لگام تازه زدن و بر این پیکر های مطهر...وای حسین جان...همه هستی در سوگ تو می سوزند.بابی انت وامی ونفسی  یا حسین...هر مصیبتی بر هر قلبی وارد بشه محاله مصائب تو را به خاطر نیاره...نام تو التیام بخش جگر های داغدیدست ....

پدر اینگونه از جگر گوشه اش می گفت: نریمانم یه بار با رفقا راهی جنوب شده بود، این مطلبو بعداً رفیقاش برام گفتن. تواین سفر یه جا رفته بدون که گِل زار بود. مسئول اتوبوس گفت با این وضع نمی تونین بیاین داخل اتوبوس. اتوبوس با این پاهای گِل آلود کثیف میشه. دم در اتوبوس وایستاد و پاهای تک تک رفقا رو شست و وارد اتوبوس کرد، هر چهل نفرو...

نریمان سرشار از تواضع و فروتنی بود. لبخندهاشو نمی شد ازش جدا کرد. پدر بزرگوار شهید نریمان  این طور می گفتن: یه روز نریمان اومد منزل گفت بابا تا ده روز خونه رو می خوام...تا ده روز شما برید یه جای دیگه...اون منزل قبلی که نشسته بودیم یه پارکینگ هم داشت، دکورشو خیلی زیبا چید و قشنگ درستش کرد. دهه فاطمیه سلام الله علیها بود. خونه رو برای برپایی مراسم می خواست، هیات قرار بود بیاد. چون خودش مداحی می کرد دوست نداشت ما باشیمو صداشو بشنویم. اول مادرش فکر می کرد مراسم فقط برای آقایونه...اما بعد که دیدیم قشنگ قسمت خانمها رو دکور زده. متوجه شدیم که چون مداحی می کرد دوست نداشت صداشو بشنویم. از خود نمایی بیزار بود. هیچ وقت کارای خیری که انجام می داد رو نمی گفت. بهش گفتم بابایی آخه کجا بریم؟ گفت بابا اشکال نداره اگه این روزها اسیر هم بشید به نفع ماست. بعضی اوقات با نوای مداحی آرام تو خونه زمزمه می کرد، امام رضا هرچی پول دارم برای کفترات دونه و گندم میخرم...روز پایان مراسم بود، پارچه نصب شده عزا بر روی دیوارها رنگ مشکی پس داده بود. با چند تا از رفقا اومدن حسابی شستنش. اما رنگش نرفت. اومدن تا صبح با همون چند تا رفیق دیوارو رنگ  زدن....نریمان خادم اهل بیت علیهم السلام بود... 

برادر شهید نریمان مژدهی:

واما پای حرف برادر بزرگ ِ شهید نریمان نشسته ایم: نریمان خوب بود ...خیلی با حال بود...یه روز بهم گفت: یه روز توی رشت غوغا و کولاک می کنم. گفتم چی؟ میخوای پولدار بشی؟ گفت نه، پول چیه؟!! بعداً می فهمی ... حیف که دیر شناختمش، آخرین بار که با هم بودیم پلی استیشِن بازی کردیم.اون باخت و رفت. در اصل رفت تا ببره. رفت تا برسه به مقصدش. وقتی بود پیرو امام و رهبرش بود. کارهای فرهنگی، هنری زیادی انجام داد. خیلی از بچه هایی که با تیپ های مختلف بودن جذب هیات می کرد. بعد شهادت نریمان، خیلی از بچه ها اومدن از عکس نریمان الهام گرفتن و متحول شدن. رفتن نریمان هم جاذبه  و تحول بود برای یه عده. قبل رفتنش، آخرین باری که پرسپولیس و استقلال بازی داشتو بخاطر دارم. ایشون پرسپولیسی بود، من و برادر دیگرم استقلالی. برای اینکه نریمان تنها نباشه مادر و خواهرم می رفتن پرسپولیسی می شدن. آخرین بار، بعد باخت طولانی پرسپولیس ، این بار پرسپولیس یه گل زد، نریمان هیچی نگفت، دومی هم زد هیچی نگفت، همین طوری فقط نگاه کرد و رفت....توی  کشوی خصوصیش چیزهای زیادی نبود...جز چند پلاک وچند سر بند و چند تسبیح.... پلاکش انگار پر از دلتنگی برای شهدا بود،اون می دونست که میره برای همیشه. این مطلبو بارها بهم می گفت.این مطلبو بارها در گوش من و رفقا زمزمه می کرد. این بار برم جنوب دیگه بر نمی گردم...هر بار که راهی جنوب می شد از این حرفا می زد. ومن بی خبر که این بار نریمان واقعاً خواهد رفت...نریمان ناراحتی قلبی داشت و ما هیچ وقت این مطلبو نمی دونستیم...جز بابا.

به نریان اذن رفتن دادن. خوشحالم از اینکه نریمان رها شد...بعضی اوقات وقتی افرادی رو می دید که تو لباس دین هستند و خیلی فیلم های دیگه بازی می کنن و ریا کارهستند غصه می خورد و دلتنگ می شد..می گفت از این دنیا خسته ام...انگار روحش در قفس حبس شده باشه...به من گفته بود دیگه بر نمی گردم...در ناخود آگاه وجودش می خواست این آمادگی رو به ما بده..آخرین بار پیام داده بود که حالم خوبه و خواهرم هم بهش گفت خیلی دوستت دارم. گوشیشو خیلی دوست داشت، صداهای مداحیش توی گوشیش بود که دوست نداشت کسی بشنوه...مرگ برای نریمان بازی بود، حقیر بود، به بازیش گرفته بود. آغوششو عاشقانه برای شهادت  باز کرده بود...

 

 

آخر عصبانیتش این بود،که دراین حال هم باز لبخند به لب داشت.

وقتی پای صحبت های خانواده و همکار و رفیق شهید نریمان مددی مژدی نشستیم دیدیم چقدر خدا بنده های مخلصش رو قشنگ میخره. نریمان لایه های پنهانی زیبایی داشت که خدا خریدش، هر کس غیر از خدا خریدارش می شد نریمان ضرر می کرد و حیف بود و کم فروخته می شد. خدا دعاهای بنده مخلصش رو جواب می ده، شاید کمی بندشو معطل کنه اما بالاخره پاسخشو می ده...لبیک ای بنده من لبیک...بیا نریمانم، در آغوش خالقت آرام بگیر..من وقتی عاشق بنده ام بشم جان اونو می گیرم..منه خدا عاشق بنده هایی هستم که بوی اخلاص و یک رنگی بدَند. من مشتاق دیدار تو هستم...بیا تا قلب بی قرارت رو آرامش بخشم....

و تو نریمان چه زیبا و بی صدا رفتی ...مثل همیشه آرام و با طمَعنینه...

                  شهادت  نوش  جانت  باد.....                                                                       

     روحت شاد ...یادت زنده...و راهت پر رهرو....

 

برای دیدن عکس ها کلیک کنید. 

 

آخرین به روز رسانی در جمعه 08 ارديبهشت 1391 ساعت 20:48